آزاد
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : امیر زندگینامه امام علی النقی علیه السلام نام شریف آن حضرت علی و کنیه ی ایشان ابوالحسن است چون حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام را نیز ابوالحسن می گفتند آن جناب را ابوالحسن الثالث می گویند.بعضی از القاب ایشان عبارتند از الامين التقي الناصح المتوكل المرتضي الفقيه الطيب العسكري الوضح الرشيد الشهيد الوفي الخالص العالم نقي فتاح هادي نجيب مؤتمن که گوشه ای از فضایل مناقب و مکارم اخلاقی آن حضرت را نشان می دهد. دوران امامت
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : امیر
مقدمه: امام علی بن موسیالرضا (علیه السلام) هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام میباشند. ایشان در سن 35 سالگی عهدهدار مسئولیت امامت و رهبری شیعیان گردیدند و حیات ایشان مقارن بود با خلافت خلفای عباسی که سختیها و رنج بسیاری را بر امام رواداشتند و سر انجام مأمون عباسی ایشان را در سن 55 سالگی به شهادت رساند. در این نوشته به طور خلاصه، بعضی از ابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی مینماییم.
نام، لقب و کنیه امام: نام مبارک ایشان علی و کنیه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترین لقب ایشان "رضا" به معنای "خشنودی" میباشد. امام محمد تقی (علیه السلام) امام نهم و فرزند ایشان سبب نامیده شدن آن حضرت به این لقب را اینگونه نقل میفرمایند: "خداوند او را رضا لقب نهاد زیرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمین از او خشنود بودهاند و ایشان را برای امامت پسندیدهاند و همینطور (به خاطر خلق و خوی نیکوی امام) هم دوستان و نزدیکان و هم دشمنان از ایشان راضی و خشنود بودند." یکی از القاب مشهور حضرت "عالم آل محمد" است. این لقب نشانگر ظهور علم و دانش ایشان میباشد. جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خویش، بویژه علمای ادیان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بیرون آمد دلیل کوچکی بر این سخن است، که قسمتی از این مناظرات در بخش "جنبه علمی امام" آمده است. این توانایی و برتری امام، در تسلط بر علوم یکی از دلایل امامت ایشان میباشد و با تأمل در سخنان امام در این مناظرات، کاملاً این مطلب روشن میگردد که این علوم جز از یک منبع وابسته به الهام و وحی نمیتواند سرچشمه گرفته باشد.
پدر و مادر امام: پدر بزرگوار ایشان امام موسی کاظم (علیه السلام) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال 183 ﻫ.ق. به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند و مادر گرامیشان "نجمه" نام داشت.
تولد امام: حضرت رضا (علیه السلام) در یازدهم ذیقعدﺓ الحرام سال 148 هجری در مدینه منوره دیده به جهان گشودند. از قول مادر ایشان نقل شده است که: "هنگامیکه به حضرتش حامله شدم به هیچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمیکردم و وقتی به خواب میرفتم، صدای تسبیح و تمجید حق تعالی و ذکر "لاالهالاالله" را از شکم خود میشنیدم، اما چون بیدار میشدم دیگر صدایی بگوش نمیرسید. هنگامیکه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را تکان میداد؛ گویی چیزی میگفت."(2) نظیر این واقعه، هنگام تولد دیگر ائمه و بعضی از پیامبران الهی نیز نقل شده است، از جمله حضرت عیسی که به اراده الهی در اوان تولد، در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند که شرح این ماجرا در قرآن کریم آمده است.(3)
زندگی امام در مدینه: حضرت رضا (علیه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدینه زادگاهشان، ساکن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرینشان به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی میپرداختند. مردم مدینه نیز بسیار امام را دوست میداشتند و به ایشان همچون پدری مهربان مینگریستند. تا قبل از این سفر، با اینکه امام بیشتر سالهای عمرش را در مدینه گذرانده بود، اما در سراسر مملکت اسلامی پیروان بسیاری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند. امام در گفتگویی که با مأمون درباره ولایت عهدی داشتند، در این باره این گونه میفرمایند: "همانا ولایت عهدی هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود و اگر از کوچههای شهر مدینه عبور میکردم، عزیرتر از من کسی نبود. مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من میآوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او را برآورده سازم مگر اینکه این کار را انجام میدادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مىنگریستند."
امامت حضرت رضا (علیه السلام): امامت و وصایت حضرت رضا (علیه السلام) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان و رسول اکرم (صلی الله و علیه و اله) اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (علیه السلام) بارها در حضور مردم ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرفی کرده بودند که به نمونهای از آنها اشاره مینماییم. یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام) میگوید: «ما شصت نفر بودیم که موسی بنجعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست او بود. فرمود: "آیا میدانید من کیستم؟" گفتم: "تو آقا و بزرگ ما هستی." فرمود: "نام و لقب من را بگویید." گفتم: "شما موسی بن جعفر بن محمد هستید." فرمود: "این که با من است کیست؟" گفتم: "علی بن موسی بن جعفر." فرمود: "پس شهادت دهید او در زندگانی من وکیل من است و بعد از مرگ من وصی من میباشد."»(4) در حدیث مشهوری نیز که جابر از قول نبى اکرم نقل میکند امام رضا (علیه السلام) به عنوان هشتمین امام و وصی پیامبر معرفی شدهاند. امام صادق (علیه السلام) نیز مکرر به امام کاظم میفرمودند که "عالم آل محمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو میباشد."
اوضاع سیاسی: مدت امامت امام هشتم در حدود بیست سال بود که میتوان آن را به سه بخش جداگانه تقسیم کرد: ده سال اول امامت آن حضرت، که همزمان بود با زمامداری هارون. 1- پنج سال بعد از آن که مقارن با خلافت امین بود. 2- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار که مصادف با خلافت مأمون و تسلط او بر قلمرو اسلامی آن روز بود. مدتی از روزگار زندگانی امام رضا (علیه السلام) همزمان با خلافت هارون الرشید بود. در این زمان است که مصیبت دردناک شهادت پدر بزرگوارشان و دیگر مصیبتهای اسفبار برای علویان (سادات و نوادگان امیرالمؤمنین) واقع شده است. در آن زمان کوششهای فراوانی در تحریک هارون برای کشتن امام رضا (علیه السلام) میشد تا آنجا که در نهایت هارون تصمیم بر قتل امام گرفت؛ اما فرصت نیافت نقشه خود را عملی کند. بعد از وفات هارون فرزندش امین به خلافت رسید. در این زمان به علت مرگ هارون ضعف و تزلزل بر حکومت سایه افکنده بود و این تزلزل و غرق بودن امین در فساد و تباهی باعث شده بود که او و دستگاه حکومت، از توجه به سوی امام و پیگیری امر ایشان بازمانند. از این رو میتوانیم این دوره را در زندگی امام دوران آرامش بنامیم. اما سرانجام مأمون عباسی توانست برادر خود امین را شکست داده و او را به قتل برساند و لباس قدرت را به تن نماید و توانسته بود با سرکوب شورشیان فرمان خود را در اطراف و اکناف مملکت اسلامی جاری کند. وی حکومت ایالت عراق را به یکی از عمال خویش واگذار کرده بود و خود در مرو اقامت گزید و فضل بن سهل را که مردی بسیار سیاستمدار بود، وزیر و مشاور خویش قرار داد. اما خطری که حکومت او را تهدید میکرد علویان بودند که بعد از قرنی تحمل شکنجه و قتل و غارت، اکنون با استفاده از فرصت دو دستگی در خلافت، هر یک به عناوین مختلف در خفا و آشکار عَلم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازی حکومت عباسی بودند؛ به علاوه آنان در جلب توجه افکار عمومی مسلمین به سوی خود، و کسب حمایت آنها موفق گردیده بودند و دلیل آشکار بر این مدعا این است که هر جا علویان بر ضد حکومت عباسیان قیام و شورش میکردند، انبوه مردم از هر طبقه دعوت آنان را اجابت کرده و به یاری آنها بر میخواستند و این، بر اثر ستمها و نارواییها و انواع شکنجههای دردناکی بود که مردم و بخصوص علویان از دستگاه حکومت عباسی دیده بودند. از این رو مأمون درصدد بر آمده بود تا موجبات برخورد با علویان را برطرف کند. بویژه که او تصمیم داشت تشنجات و بحرانهایی را که موجب ضعف حکومت او شده بود از میان بردارد و برای استقرار پایههای قدرت خود، محیط را امن و آرام سازد. لذا با مشورت وزیر خود فضل بن سهل تصمیم گرفت تا دست به خدعهای بزند. او تصمیم گرفت تا خلافت را به امام پیشنهاد دهد و خود از خلافت به نفع امام کنارهگیری کند، زیرا حساب میکرد نتیجه از دو حال بیرون نیست، یا امام میپذیرد و یا نمیپذیرد و در هر دو حال برای خود او و خلافت عباسیان، پیروزی است. زیرا اگر بپذیرد ناگزیر، بنابر شرطی که مأمون قرار میداد ولایت عهدی آن حضرت را خواهد داشت و همین امر مشروعیت خلافت او را پس از امام نزد تمامی گروهها و فرقههای مسلمانان تضمین میکرد. بدیهی است برای مأمون آسان بود در مقام ولایتعهدی بدون این که کسی آگاه شود، امام را از میان بردارد تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت علویان با خشنودی به حکومت مینگریستند و شیعیان خلافت او را شرعی تلقی میکردند و او را به عنوان جانشین امام میپذیرفتند. از طرف دیگر چون مردم حکومت را مورد تایید امام میدانستند لذا قیامهایی که بر ضد حکومت میشد جاذبه و مشروعیت خود را از دست میداد. او میاندیشید اگر امام خلافت را نپذیرد ایشان را به اجبار ولیعهد خود میکند که در اینصورت بازهم خلافت و حکومت او در میان مردم و شیعیان توجیه میگردد و دیگر اعتراضات و شورشهایی که به بهانه غصب خلافت و ستم، توسط عباسیان انجام میگرفت دلیل و توجیه خود را از دست میداد و با استقبال مردم و دوستداران امام مواجه نمیشد. از طرفی او میتوانست امام را نزد خود ساکن کند و از نزدیک مراقب رفتار امام و پیروانش باشد و هر حرکتی از سوی امام و شیعیان ایشان را سرکوب کند. همچنین او گمان میکرد که از طرف دیگر شیعیان و پیروان امام، ایشان را به خاطر نپذیرفتن خلافت در معرض سئوال و انتقاد قرار خواهند داد و امام جایگاه خود را در میان دوستدارانش از دست میدهد.
سفر به سوی خراسان: مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده چند تن از مأموران مخصوص خود را به مدینه، خدمت حضرت رضا (علیه السلام) فرستاد تا حضرت را به اجبار به سوی خراسان روانه کنند. همچنین دستور داد حضرتش را از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشد، بیاورند. مسیر اصلی در آن زمان راه کوفه، جبل، کرمانشاه و قم بوده است که نقاط شیعهنشین و مراکز قدرت شیعیان بود. مأمون احتمال میداد که ممکن است شیعیان با مشاهده امام در میان خود به شور و هیجان آیند و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت مشکلات حکومت چند برابر میشد. لذا امام را از مسیر بصره، اهواز و فارس به سوی مرو حرکت داد.ماموران او نیز پیوسته حضرت را زیر نظر داشتند و اعمال امام را به او گزارش میدادند.
حدیث سلسلة الذهب: در طول سفر امام به مرو، هر کجا توقف میفرمودند، برکات زیادی شامل حال مردم آن منطقه میشد. از جمله هنگامیکه امام در مسیر حرکت خود وارد نیشابور شدند و در حالی که در محملی قرار داشتند از وسط شهر نیشابور عبور کردند. مردم زیادی که خبر ورود امام به نیشابور را شنیده بودند، همگی به استقبال حضرت آمدند. در این هنگام دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی، به همراه گروههای بیشماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب را گرفته و عرضه داشتند: "ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند میدهیم که رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان، پیامبر خدا، برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد." امام دستور توقف مرکب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گردید. مردم از مشاهده جمال حضرت بسیار شاد شدند به طوری که بعضی از شدت شوق میگریستند و آنهایی که نزدیک ایشان بودند، بر مرکب امام بوسه میزدند. ولوله عظیمی در شهر طنین افکنده بود به طوری که بزرگان شهر با صدای بلند از مردم میخواستند که سکوت نمایند تا حدیثی از آن حضرت بشنوند. تا اینکه پس از مدتی مردم ساکت شدند و حضرت حدیث ذیل را کلمه به کلمه از قول پدر گرامیشان و از قول اجداد طاهرینشان به نقل از رسول خدا و به نقل از جبرائیل از سوی حضرت حق سبحانه و تعالی املاء فرمودند: "کلمه لاالهالاالله حصار من است پس هر کس آن را بگوید داخل حصار من شده و کسی که داخل حصار من گردد ایمن از عذاب من خواهد بود." سپس امام فرمودند: "اما این شروطی دارد و من، خود، از جمله آن شروط هستم." این حدیث بیانگر این است که از شروط اقرار به کلمه لاالهالاالله که مقوم اصل توحید در دین میباشد، اقرار به امامت آن حضرت و اطاعت و پذیرش گفتار و رفتار امام میباشد که از جانب خداوند تعالی تعیین شده است. در حقیقت امام شرط رهایی از عذاب الهی را توحید و شرط توحید را قبول ولایت و امامت میدانند.
ولایت عهدی: باری، چون حضرت رضا (علیه السلام) وارد مرو شدند، مأمون از ایشان استقبال شایانی کرد و در مجلسی که همه ارکان دولت حضور داشتند صحبت کرد و گفت: "همه بدانند من در آل عباس و آل علی (علیه السلام) هیچ کس را بهتر و صاحب حقتر به امر خلافت از علی بن موسی رضا (علیه السلام) ندیدم." پس از آن به حضرت رو کرد و گفت: "تصمیم گرفتهام که خود را از خلافت خلع کنم و آن را به شما واگذار نمایم." حضرت فرمودند: "اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده جایز نیست که به دیگری ببخشی و اگر خلافت از آن تو نیست، تو چه اختیاری داری که به دیگری تفویض نمایی." مأمون بر خواسته خود پافشاری کرد و بر امام اصرار ورزید. اما امام فرمودند: "هرگز قبول نخواهم کرد." وقتی مأمون مأیوس شد گفت: "پس ولایت عهدی را قبول کن تا بعد از من شما خلیفه و جانشین من باشید." این اصرار مأمون و انکار امام تا دو ماه طول کشید و حضرت قبول نمیفرمودند و میگفتند: "از پدرانم شنیدم، من قبل از تو از دنیا خواهم رفت و مرا با زهر شهید خواهند کرد و بر من ملائک زمین و آسمان خواهند گریست و در وادی غربت در کنار هارون الرشید دفن خواهم شد." اما مأمون بر این امر پافشاری نمود تا آنجاکه مخفیانه و در مجلس خصوصی حضرت را تهدید به مرگ کرد. لذا حضرت فرمودند: "اینک که مجبورم، قبول میکنم به شرط آنکه کسی را نصب یا عزل نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور بر بساط خلافت نظر داشته باشم." مأمون با این شرط راضی شد. پس از آن حضرت، دست را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: "خداوندا! تو میدانی که مرا به اکراه وادار نمودند و به اجبار این امر را اختیار کردم؛ پس مرا مؤاخذه نکن همان گونه که دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را هنگام قبول ولایت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نکردی. خداوندا، عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نیست مگر از جانب تو، پس به من توفیق ده که دین تو را برپا دارم و سنت پیامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا که تو نیکو مولا و نیکو یاوری هستی."
جنبه علمی امام: مأمون که پیوسته شور و اشتیاق مردم نسبت به امام و اعتبار بیهمتای امام را در میان ایشان میدید میخواست تا این قداست و اعتبار را خدشهدار سازد و از جمله کارهایی که برای رسیدن به این هدف انجام داد تشکیل جلسات مناظرهای بین امام و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنیا بود، تا آنها با امام به بحث بپردازند، شاید بتوانند امام را از نظر علمی شکست داده و وجهه علمی امام را زیر سوال ببرند که شرح یکی از این مجالس را میآوریم: "برای یکی از این مناظرات، مأمون فضل بن سهل را امر کرد که اساتید کلام و حکمت را از سراسر دنیا دعوت کند تا با امام به مناظره بنشینند. فضل نیز اسقف اعظم نصاری، بزرگ علمای یهود، روسای صابئین (پیروان حضرت یحیی)، بزرگ موبدان زرتشتیان و دیگر متکلمین وقت را دعوت کرد. مأمون هم آنها را به حضور پذیرفت و از آنها پذیرایی شایانی کرد و به آنان گفت: "دوست دارم که با پسر عموی من (مأمون از نوادگان عباس عموی پیامبر است که ناگزیر پسر عموی امام میباشد.) که از مدینه پیش من آمده مناظره کنید." صبح روز بعد مجلس آراستهای تشکیل داد و مردی را به خدمت حضرت رضا (علیه السلام) فرستاد و حضرت را دعوت کرد. حضرت نیز دعوت او را پذیرفتند و به او فرمودند: "آیا میخواهی بدانی که مأمون کی از این کار خود پشیمان میشود." او گفت: "بلی فدایت شوم." امام فرمودند: "وقتی مأمون دلایل مرا بر رد اهل تورات از خود تورات و بر اهل انجیل از خود انجیل و از اهل زبور از زبورشان و بر صابئین بزبان ایشان و بر آتشپرستان بزبان فارسی و بر رومیان به زبان رومیشان بشنود و ببیند که سخنان تک تک اینان را رد کردم و آنها سخن خود را رها کردند و سخن مرا پذیرفتند آنوقت مأمون میفهمد که توانایی کاری را که میخواهد انجام دهد ندارد و پشیمان میشود و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم." سپس حضرت به مجلس مأمون تشریف فرما شدند و با ورود حضرت، مأمون ایشان را برای جمع معرفی کرد و سپس گفت: "دوست دارم با ایشان مناظره کنید." حضرت رضا (علیه السلام) نیز با تمامی آنها از کتاب خودشان درباره دین و مذهبشان مباحثه نمودند. سپس امام فرمود: "اگر کسی در میان شما مخالف اسلام است بدون شرم و خجالت سئوال کند." عمران صایی که یکی از متکلمین بود از حضرت سؤالات بسیاری کرد و حضرت تمام سؤالات او را یک به یک پاسخ گفتند و او را قانع نمودند. او پس از شنیدن جواب سؤالات خود از امام، شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد و با برتری مسلم امام، جلسه به پایان رسید و مردم متفرق شدند. روز بعد حضرت، عمران صایی را به حضور طلبیدند و او را بسیار اکرام کردند و از آن به بعد عمران صایی خود یکی از مبلغین دین مبین اسلام گردید. رجاء ابن ضحاک که از طرف مأمون مامور حرکت دادن امام از مدینه به سوی مرو بود، میگوید: «آن حضرت در هیچ شهری وارد نمیشد مگر اینکه مردم از هر سو به او روی میآوردند و مسائل دینی خود را از امام میپرسیدند. ایشان نیز به آنها پاسخ میگفت و احادیث بسیاری از پیامبر خدا و حضرت علی (علیه السلام) بیان میفرمود. هنگامی که از این سفر بازگشتم نزد مأمون رفتم. او از چگونگی رفتار امام در طول سفر پرسید و من نیز آنچه را در طول سفر از ایشان دیده بودم بازگو کردم. مأمون گفت: "آری، ای پسر ضحاک! ایشان بهترین، داناترین و عابدترین مردم روی زمین است."»
اخلاق و منش امام: خصوصیات اخلاقی و زهد و تقوای آن حضرت به گونهای بود که حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. با مردم در نهایت ادب تواضع و مهربانی رفتار میکرد و هیچ گاه خود را از مردم جدا نمینمود. یکی از یاران امام میگوید: "هیچ گاه ندیدم که امام رضا (علیه السلام) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که میتوانست نیازش را برآورده سازد رد نمیکرد در حضور دیگری پایش را دراز نمیفرمود. هرگز ندیدم به کسی از خدمتکارانش بدگویی کند. خنده او قهقهه نبود بلکه تبسم میفرمود. چون سفره غذا به میان میآمد، همه افراد خانه حتی دربان و مهتر را نیز بر سر سفره خویش مینشاند و آنان همراه با امام غذا میخوردند. شبها کم میخوابید و بسیاری از شبها را به عبادت میگذراند. بسیار روزه میگرفت و روزه سه روز در ماه را ترک نمیکرد. کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت. بیشتر در شبهای تاریک، مخفیانه به فقرا کمک میکرد."(5) یکی دیگر از یاران ایشان میگوید: "فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسی بود. لباس او در خانه درشت و خشن بود، اما هنگامی که در مجالس عمومی شرکت میکرد، خود را میآراست (لباسهای خوب و متعارف میپوشید).(6) شبی امام میهمان داشت، در میان صحبت چراغ ایرادی پیدا کرد، میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، اما امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود: "ما گروهی هستیم که میهمانان خود را به کار نمیگیریم."(7) شخصی به امام عرض کرد: "به خدا سوگند هیچکس در روی زمین از جهت برتری و شرافت اجداد، به شما نمیرسد." امام فرمودند:" تقوی به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار، آنان را بزرگوار ساخت."(8) مردی از اهالی بلخ میگوید: "در سفر خراسان با امام رضا (علیه السلام) همراه بودم. روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگزاران حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ایشان غذا بخورند. من به امام عرض کردم: "فدایت شوم بهتر است اینان بر سفرهای جداگانه بنشینند." امام فرمود: "ساکت باش، پروردگار همه یکی است. پدر و مادر همه یکی است و پاداش هم به اعمال است."(9) یاسر، خادم حضرت میگوید: «امام رضا (علیه السلام) به ما فرموده بود: "اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما مشغول غذا خوردن بودید بر نخیزید تا غذایتان تمام شود. به همین جهت بسیار اتفاق میافتاد که امام ما را صدا میکرد و در پاسخ او میگفتند: "به غذا خوردن مشغولند." و آن گرامی میفرمود: "بگذارید غذایشان تمام شود."»(10) یکبار غریبی خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت: "من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم. از حج بازگشتهام و خرجی راه را تمام کردهام اگر مایلید مبلغی به من مرحمت کنید تا خود را به وطنم برسانم و در آنجا معادل همان مبلغ را صدقه خواهم داد زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند ماندهام." امام برخاست و به اطاقی دیگر رفت و از پشت در دست خویش را بیرون آورد و فرمود: "این دویست دینار را بگیر و توشه راه کن و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه دهی." آن شخص نیز دینارها را گرفت و رفت. از امام پرسیدند: "چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینارها نبیند؟" فرمود: "تا شرمندگی نیاز و سوال را در او نبینم."(11) امامان معصوم و گرامی ما در تربیت پیروان و راهنمایی ایشان تنها به گفتار اکتفا نمیکردند و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ویژه ای مبذول میداشتند. یکی از یاران امام رضا (علیه السلام) میگوید: «روزی همراه امام به خانه ایشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنایی بودند. امام در میان آنها غریبهای دید و پرسید: "این کیست؟" عرض کردند: "به ما کمک میکند و به او دستمزدی خواهیم داد." امام فرمود: "مزدش را تعیین کردهاید؟" گفتند: "نه هر چه بدهیم میپذیرد." امام برآشفت و به من فرمود: "من بارها به اینها گفتهام که هیچکس را نیاورید مگر آنکه قبلا مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد، کاری انجام میدهد، اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان میکند مزدش را کم دادهای ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کردهای و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی، هر چند کم و ناچیز باشد؛ میفهمد که بیشتر پرداختهای و سپاسگزار خواهد بود."»(12) خادم حضرت میگوید: «روزی خدمتکاران میوهای میخوردند. آنها میوه را به تمامی نخورده و باقی آنرا دور ریختند. حضرت رضا (علیه السلام) به آنها فرمود: "سبحان الله اگر شما از آن بینیاز هستید، آنرا به کسانی که بدان نیازمندند بدهید."»
مختصری از کلمات حکمتآمیز امام: امام فرمودند: "دوست هر کس عقل اوست و دشمن هر کس جهل و نادانی و حماقت است." امام فرمودند: "علم و دانش همانند گنجی میماند که کلید آن سؤال است، پس بپرسید. خداوند شما را رحمت کند زیرا در این امر چهار طایفه دارای اجر میباشند: 1- سؤال کننده 2- آموزنده 3- شنونده 4- پاسخ دهنده." امام فرمودند: "مهرورزی و دوستی با مردم نصف عقل است." امام فرمودند: "چیزی نیست که چشمانت آنرا بنگرد مگر آنکه در آن پند و اندرزی است." امام فرمودند: "نظافت و پاکیزگی از اخلاق پیامبران است."
شهادت امام: در نحوه به شهادت رسیدن امام نقل شده است که مأمون به یکی از خدمتکاران خویش دستور داده بود تا ناخنهای دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور داد تا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده کند و در بین ناخنهایش زهر قرار دهد و اناری را با دستان زهرآلودش دانه کند و او دستور مأمون را اجابت کرد. مأمون نیز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار کرد که امام از آن انار تناول کنند. اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار کرد تا جایی که حضرت را تهدید به مرگ نمود و حضرت به جبر، قدری از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت زهر اثر کرد و حال حضرت دگرگون گردید و صبح روز بعد در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجری قمری امام رضا (علیه السلام) به شهادت رسیدند.
تدفین امام: به قدرت و اراده الهی امام جواد (علیه السلام) فرزند و امام بعد از آن حضرت به دور از چشم دشمنان، بدن مطهر ایشان را غسل داده و بر آن نماز گذاردند و پیکر پاک ایشان با مشایعت بسیاری از شیعیان و دوستداران آن حضرت در مشهد دفن گردید و قرنهاست که مزار این امام بزرگوار مایه برکت و مباهات ایرانیان است. چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : امیر
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : امیر
شناخت مختصرى از زندگى پيامبر اسلام(ص) ولادت و دوران كودكىولادت پيغمبر اكرم به اتفاق شيعه و سنى در ماه ربيع الاول است , گو اينكه اهل تسنن بيشتر روز دوازدهم را گفته اند و شيعه بيشتر روز هفدهم را , به استثناى شيخ كلينى صاحب كتاب كافى كه ايشان هم روز دوازدهم را روز ولادت مى دانند . رسول خدا در چه فصلى از سال متولد شده است ؟ در فصل بهار . در السيرة الحلبية مى نويسد : ولد فى فصل الربيع در فصل ربيع به دنيا آمد . بعضى از دانشمندان امروز حساب كرده اند تا ببينند روز ولادت رسول اكرم با چه روزى از ايام ماههاى شمسى منطبق مى شود , به اين نتيجه رسيده اند كه دوازدهم ربيع آن سال مطابق مى شود با بيستم آوريل , و بيستم آوريل مطابق است با سى و يكم فروردين . و قهرا هفدهم ربيع مطابق مى شود با پنجم ارديبهشت . پس قدر مسلم اين است كه رسول اكرم در فصل بهار به دنيا آمده است حال يا سى و يكم فروردين يا پنجم ارديبهشت . در چه روزى از ايام هفته به دنيا آمده است ؟ شيعه معتقد است كه در روز جمعه به دنيا آمده اند , اهل تسنن بيشتر گفته اند در روز دوشنبه . در چه ساعتى از شبانه روز به دنيا آمده اند ؟ شايد اتفاق نظر باشد كه بعد از طلوع فجر به دنيا آمده اند , در بين الطلوعين . مسافرتهارسول اكرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت كرده است كه هر دو قبل از دوره رسالت و به سوريه بوده است. يكسفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب , و سفر ديگر در بيست و پنج سالگى به عنوان عامل تجارت براى زنى بيوه به نام خديجه كه از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج كرد . البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهايى كرده اند . مثلا به طائفرفته اند , به خيبر كه شصتفرسخ تا مكه فاصله دارد و در شمال مكه است رفته اند , به تبوك كه تقريبا مرز سوريه استو صد فرسخ تا مدينه فاصله دارد رفته اند , ولى در ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند . شغلهاپيغمبر اكرم چه شغلهايى داشته است ؟ جز شبانى و بازرگانى , شغل و كار ديگرى را ما از ايشان سراغ نداريم . بسيارى از پيغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى كرده اند ( حالا اين چه از الهى اى دارد , ما درست نمى دانيم ) همچنانكه موسى شبانى كرده است . پيغمبر اكرم هم قدر مسلم اين است كه شبانى مى كرده است . گوسفندانى را با خودش به صحرا مى برده است , رعايت مى كرده و مى چرانيده و بر مى گشته است . بازرگانى هم كه كرده است . با اينكه يك سفر , سفر اولى بود كه خودش مى رفت به بازرگانى ( فقط يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش رفته بود ) . آن سفر را با چنان مهارتى انجام داد كه موجب تعجب همگان شد . پيغمبر اكرم در عصر جاهليتسوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران جهان , پيغمبر اكرم يگانه پيغمبرى استكه تاريخ كاملا مشخصى دارد ... الف-در همه آن اهل سال قبل از بعثت , در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرستى بود , او هرگز بتى را سجده نكرد . البته عده قليلى بوده اند معروف به[ ( حنفا]( كه آنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اينكه از اول تا آخر عمرشان , بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار , كار غلطى است و از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيحى شدند . اما پيغمبر اكرم در همه عمرش , از اول كودكى تا آخر , هرگز اعتنائى به بت و سجده بت نكرد . اين , يكى از مشخصاتايشان است. ب -پيش از بعثت براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد , يك سفر تجارتى به شام انجام داد در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانتو درستكارى اش روشن شد او در ميان مردم آنچنان به درستى شهره شده بود كه لقب[ ( محمد امين]( يافته بود امانتها را به او مى سپردند . پس از كه با او پيدا كردند , باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند , از همين بعثت نيز قريش با همه دشمنى اى رو پس از هجرت به مدينه , على ( عليه السلام ) را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند . ا در بسيارى از كارها به عقل او اتكا مى كردند . عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سختبه آنها مشهور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم . يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است , اين است كه وقتى خانه خدا را خراب كردند ( ديوارهاى آن را برداشتند ) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نيز برداشتند . هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آنرا نصب كنند , اين قبيله مى گفت من بايد نصب كنم , آن قبيله مى گفتمن بايد نصب كنم , و عنقريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهد . پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اى حل كرد . قضيه , معروف است , ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم . مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست , مسئله احساس تأييدات الهى است . پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت , از كودكى خودش فرمود . از جمله فرمود من در كارهاى اينها شركت نمى كردم . . . گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تأييد مى كند . مى گويد من هفت سالم بيشتر نبود , عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مكه بود , عمارتى مى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمكدادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند . من هم مى رفتم همين كار را مى كردم . آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند , دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عورت مى شد . من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اينكه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت, حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم , با اينكه كودكى هفت ساله بودم . از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان , به اصطلاح متكلمين[ ( ارهاصات]( است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مىآيد . رؤياهاى فوق العاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مى گويد من خوابهايى مى ديدم كه : | يأتى مثل فلق الصبح | مثل فجر , مثل صبح صادق , صادق و مطابق بود , اينچنين خوابهاى روشن مى ديدم . چون بعضى از رؤياها از همان نوع وحى و الهام است, نه هر رؤيايى , نه رؤيايى كه از معده انسان بر مى خيزد , نه رؤيايى كه محصول عقده ها , خيالات و توهمات پيشين است . جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دوران قبل از رسالت طى مى كرد , ديدن رؤياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد , چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست , پراكنده است, و گاهى خوابروشن است ولى تعبيرش صادق نيست , اما گاه خواب در نهايت روشنى است , هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد , و بعد هم تعبيرش در نهايت وضوح و روشنايى است. از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت , اين است كه - عرض كرديم - تا سن بيستو پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت كرد . پيغمبر فقير بود , از خودش نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود . هم يتيم بود , هم فقير و هم تنها . يتيم بود , خوب معلوم است , بلكه به قول[ ( نصا ب](لطيم هم بود يعنى پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند . فقير بود , براى اينكه يكشخص سرمايه دارى نبود , خودش شخصا كار مى كرد و زندگى مى نمود , و تنها بود . وقتى انسان روحى پيدا مى كند و به مرحله اى از فكر و افق فكرى و احساسات روحى و معنويات مى رسد كه خواه ناخواه ديگر با مردم زمانش تجانس ندارد , تنها مى ماند . تنهايى روحى از تنهايى جسمى صد درجه بدتر است . اگر چه اين مثال خيلى رسا نيست , ولى مطلب را روشن مى كند : شما يك عالم بسيار عالم و بسيار با ايمانى را در ميان مردمى جاهل و بى ايمان قرار بدهيد . ولو آن افراد , پدر و مادر و برادران و اقوام نزديكش باشند , او تنهاست. يعنى پيوند جسمانى نمى تواند او را با اينها پيوند بدهد . او از نظر روحى در يك افق زندگى مى كند و اينها در افق ديگرى . گفت[ : ( چندان كه نادان را از دانا وحشت است , دانا را صد چندان از نادان نفرت است]( .پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش تنها بود , همفكر نداشت . بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائله تشكيل داده است , كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مىآورد در خانه خودش . كودك , على بن ابى طالب است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود , يعنى تا حدود دوازده سالگى اين كودك , مصاحب و همراهش فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقت همفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد , غير از اين كودك نيست . خود على ( ع ) نقل مى كند كه من بچه بودم , پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت , مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد . در بيست و پنج سالگى , معنى خديجه از او خواستگارى مى كند . البته مردم بايد خواستگارى بكند ولى اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت و زيبايى و همه چيز حضرت رسول است . خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايد از من خواستگارى كند . مىآيند , مى فرمايد آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مى گويند تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مى گويى اشرافو اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است , خودش مى خواهد . تا بالاخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد . عجيب اين است : حالا كه همسر يك زن بازرگان و ثروتمند شده است, ديگر دنبال كار بازرگانى نمى رود . تازه دوره وحدت يعنى دوره انزوا , دوره خلوت , دوره تحنف و دوره عبادتش شروع مى شود . آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است , روز بروز زيادتر مى شود . ديگر اين مكه و اجتماع مكه , گويى روحش را مى خورد . حركتمى كند تنها در كوههاى اطراف مكه ( 1 ) راه مى رود , تفكر و تدبر مى كند . خدا مى داند كه چه عالمى دارد , ما كه نمى توانيم بفهميم . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على ( ع ) كس ديگر , همراه و مصاحب او نيست . ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه - كه در شمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطى شكل است - به نام كوه[ ( حرا]( كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور ( كوه نور ) خلوت مى گزيند . شايد خيلى از شما كه به حج مشرف شده ايد اين توفيق را پيدا كرده ايد كه به كوه حرا و غار حرا برويد . و من دو بار اين توفيق نصيبم شده است و جزء آرزوهايم اين است كه مكرر در مكرر اين توفيق براى من نصيب بشود . براى يك آدم متوسط حداقل يك ساعتطول مى كشد كه از پائين دامنه اين كوه برسد به قله آن , و حدود سه ربع هم طول مى كشد تا پائين بيايد . ماه رمضان كه مى شود اصلا به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مى گزيند . يك توشه خيلى مختصر , آبى , نانى با خودش بر مى دارد و مى رود به كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نان برايش ببرد . تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند . البته گاهى فقط على ( ع ) در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على ( ع ) بوده , اين را من الان نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على ( ع ) بوده است , چون مى فرمايد : | و لقد جاورت رسول الله ( ص ) بحراء حبن نزول الوحى | . آن ساعتى كه وحى نزول پيدا كرد من آنجا بودم . از آن كوه پائين نمىآمد و در آنجا خداى خودش را عبادت مى كرد . اينكه چگونه تفكر مى كرد , چگونه به خداى خودش عشق مى ورزيد و چه عوالمى را در آنجا طى مى كرد , براى ما قابل تصور نيست . على ( ع ) در اين وقتبچه اى است حداكثر دوازده ساله . در آن ساعتى كه بر پيغمبر اكرم وحى نازل مى شود , او آنجا حاضر است . پيغمبر يك عالم ديگرى را دارد طى مى كند . هزارها مثل ما اگر در آنجا مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى كردند ولى على ( ع ) يك دگرگونيهايى را احساس مى كند . قسمتهاى زيادى از عوالم پيغمبر را درك مى كرده است , چون مى گويد : | و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى | . من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم . مثل شاگرد معنوى كه حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد , به پيغمبر عرض كرد : يا رسول الله ! آن ساعتى كه وحى داشت بر شما نازل مى شد , من صداى ناله اين ملعون را شنيدم . فرمود بله على جان ! | انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لكنك لست بنبى | . شاگرد من ! تو آنها كه من مى شنوم , مى شنوى و آنها كه من مى بينم , مى بينى ولى تو پيغمبر نيستى . پاره اى از شب, گاهى نصف, گاهى ثلثو گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت با اينكه تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدينه در تلاش بود , از وقت عبادتش نمى كاست او آرامش كامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت عبادتش به منظور طمع بهشتو يا ترس از جهنم نبود , عاشقانه و سپاسگزارانه بود روزى يكى از همسرانش گفت : تو ديگر چرا آن همه عبادت مى كنى ؟ تو كه آمرزيده اى ! جواب داد : آيا يك بنده سپاسگزار نباشم ؟ بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان , يك روز در ميان روزه مى گرفت دهه آخر ماه رمضان بسترش بكلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يكسره به عبادتمى پرداخت , ولى به ديگران مى گفت: كافى است در هر ماه سه روز روزه بگيريد مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد , بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد . با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيال مخالف بود , بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامت قرار گرفتند مى فرمود : بدن شما , زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد . در حال انفراد , عبادت را طول مى داد , گاهى در حال تهجد ساعتها سرگرم بود , اما در جماعتبه اختصار مى كوشيد , رعايت حال اضعف مامومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد . يكي ازسوابق رسول خدااين است كه امي بود يعنيمكتب نرفته ودرس نخواندهبود و نزد هيچ معلمى نياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و كتابى آشنا نبوده است . احدى از مورخان , مسلمان يا غير مسلمان , مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى , چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است , نزد كسى خواندن يا نوشتن آموخته است , و همچنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت يكسطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است . مردم عرب , بالاخص عرب حجاز , در آن عصر و عهد به طور كلى مردمى بى سواد بودند . افرادى از آنها كه مى توانستند بخوانند و بنويسند انگشت شمار و انگشت نما بودند . عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط , اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اين صفتمعروف نشود ... خاور شناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته , اعتراف كرده اند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست. كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد : [ ( يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اينكه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است , صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود . به عقيده من حقيقت اين است كه محمد با خط و خواندن آشنا نبود , جز زندگى صحرا چيزى نياموخته بود]( . ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد : [ ( ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى ( رسول اكرم ) را نوشتن و خواندن آموزد . در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ء به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند . معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد . از پس پيمبرى كاتب مخصوص داشت . معذلك معروف ترين و بليغ ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت](( 1 ) . جان ديون پورت در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن مى گويد : [ ( درباره تحصيل و آموزش , آنطورى كه در جهان معمول است , همه معتقدند كه محمد تحصيل نكرده و جز آنچه در ميان قبيله اش رايج و معمول بوده چيزى نياموخته است](( 2 ) . كونستان ورژيل گيورگيو در كتابمحمد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت مى گويد : [ ( با اينكه امى بود , در اولين آيات كه بر وى نازل شده صحبت از قلم و علم , يعنى نوشتن و نويسانيدن و فرا گرفتن و تعليم دادن است . در هيچيك از اديان بزرگ اين اندازه براى معرفت قائل به اهميت نشده اند و هيچ دينى را نمى توان يافت كه در مبدا آن , علم و معرفت اينقدر ارزش و اهميت داشته باشد . اگر محمد يك دانشمند بود , نزول اين آيات در غار ( حرا ) توليد حيرت نمى كرد , چون دانشمند قدر علم را مى داند , ولى او سواد نداشت و نزد هيچ آموزگارى درس نخوانده بود . من به مسلمانها تهنيت مى گويم كه در مبدا دين آنها كسب معرفت اينقدر با اهميت تلقى شده]((3). گوستاو لوبون در كتاب معروف خود تمدن اسلام و عرب مى گويد : [ ( اين طور معروف است كه پيغمبر امى بوده است , و آن مقرون به قياس هم هست , زيرا اولا اگر از اهل علم بود ارتباط مطالب و فقرات قرآن به هم بهتر مى شد , بعلاوه آن هم قرين قياس استكه اگر پيغمبر امى نبود نمى توانست مذهب جديدى شايع و منتشر سازد , براى اينكه شخص امى به احتياجات اشخاص جاهل بيشتر آشناستو بهتر مى تواند آنها را به راه راست بياورد . به هر حال , پيغمبر امى باشد يا غير امى , جاى هيچ ترديدى نيست كه او آخرين درجه عقل و فراست و هوش را دارا بوده است]((4) . گوستاو لوبون به علت آشنا نبودن با مفاهيم قرآنى , و هم به خاطر افكار مادى كه داشته است سخن ياوه اى درباره ارتباط آيات قرآن و درباره عاجز بودن عالم از دركاحتياجات جاهل مى بافد و به قرآن و پيغمبر اهانت مى كند , در عين حال اعترافدارد كه هيچ گونه سندى و نشانه اى بر سابقه آشنايى پيغمبر اسلام با خواندن و نوشتن وجود ندارد . غرض از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نظر در تاريخ اسلام و مشرق , خود مسلمانان و مشرق زمينيها شايسته ترند . نقل سخن اينان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كه اگر كوچكترين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى ماند . رسول اكرم در خلال سفرى كه همراه ابو طالب به شام رفت , ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه , برخورد كوتاهى با يك راهب به نام بحيرا ( 5 ) داشته است . اين برخورد , توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟ وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد , به طريق اولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه آشنايى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت , از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد . براى اينكه مطلب روشن شود لازم است در دو قسمت بحث شود : 1 . دوره قبل از رسالت . 2 . دوره رسالت . در دوره رسالت نيز از دو نظر بايد مطلبمورد مطالعه قرار گيرد : 1 . نوشتن . 2 . خواندن . بعدا خواهيم گفت آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند . اما دوره رسالتآن اندازه قطعى نيست . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر استننوشتن ايشان است , ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى رواياتشيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دوره رسالت مى خوانده اند ولى نمى نوشته اند , هر چند رواياتشيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند . آنچه از مجموع قراين و دلايل استفاده مى شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند . براى اينكه دوره ما قبل رسالترا رسيدگى كنيم لازم است درباره وضع عمومى عربستان در آن عصر از لحاظ خواندن و نوشتن بحث كنيم . از تواريخ چنين استفاده مى شود كه مقارن ظهور اسلام , افرادى در آن محيط كه خواندن و نوشتن مى دانسته اند بسيار معدود بوده اند . در اسد الغابه ذيل احوال تميم بن جراشه ثقفى داستانى از او نقل مى كند كه به صراحت مى فهماند پيغمبر اكرم حتى در دوره رسالتنه مى خوانده و نه مى نوشته است , در كتب تواريخ نام دبيران رسول خدا آمده است . يعقوبى در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد : [ ( دبيران رسول خدا كه وحى , نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند : على بن ابى طالب ( ع ) , عثمان بن عفان , عمرو بن العاص , معاوية بن ابى سفيان , شرحبيل بن حسنه , عبدالله بن سعد بن ابى سرح , مغيره بن شعبه , معاذ بن جبل , زيد بن ثابت , حنظلة بن الربيع , ابى بن كعب , جهيم بن الصلت , حصين النميرى]( ( 1 ) . مسعودى در التنبيه والاشراف تا اندازه اى تفصيل مى دهد كه اين دبيران , هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهد كه اين دبيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار در ميان بوده است . دعوت ازخويشاونداندر اوائل بعثت پيغمبر اكرم آيه آمد : & انذر عشيرتك الاقربين & ( 1 ) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند . مى دانيم در آن هنگام على ( ع ) بچه اى بوده در خانه پيغمبر . ( على ( ع ) از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هم داستانى دارد ) رسول اكرم به غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على ( ع ) هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند . پيغمبر اكرم اعلام دعوتكرد و فرمود من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من مأمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيبشما خواهد شد . ابولهب كه عمومى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد , عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت كردى براى اينكه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟ ! جارو جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد . پيغمبر اكرم براى بار دوم به على ( ع ) دستور تشكيل جلسه را داد . خود اميرالمؤمنين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد . در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر كسى از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد , وصى , وزير و جانشين من خواهد بود . غير از على ( ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد , على ( ع ) از جا بلند شد . در آخر پيغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود .
قريش وبيامبر (ص)زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود , در ماههاى حرام ( 1 ) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت. رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جمع مى شدند ( آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص ) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركتمى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گويد , به حرفش گوش نكنيد . رئيس يكى از قبائل خيلى با فراست بود . بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد , به قوم خودش گفت اگر اين شخص از من مى بود لاكلتبه العرب. يعنى من اينقدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود , به وسيله وى عربرا مى خوردم . او به پيغمبر اكرم گفت من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم ( بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود ) به شرط اينكه تو هم به ما قولى بدهى و آن اينكه براى بعد از خودت من يا يك نفر از ما را تعيين كنى . فرمود اينكه چه كسى بعد از من باشد , با من نيست با خداست . اين , مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است . 1 - ماههاى ذى القعده , ذى الحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود يعنى در اين ماهها همه جنگها تعطيل بود , دشمنان از يكديگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در ميانشان معمول بود . در بازار عكاظ جمع مى شدند و حتى اگر كسى قاتل پدرش را كه مدتها دنبالش بود پيدا مى كرد , به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد . مردم مدينه ورسول اكرم(ص)مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با هم جنگ داشتند . يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مىآيد به مكه براى اينكه از قريش استمداد كند . وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود گو اينكه در آن زمان بتخانه بود و رسم طوافكه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت. هركس كه مىآمد , يك طوافى هم دور كعبه مى كرد . اين شخص وقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند , ميزبانش به او گفت[ : ( مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده , ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجد الحرام پيدا مى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد . يك وقتسخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى اختيار مى كند . سحرى در سخنان او هست](. اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف كه رسول اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند . در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزى نشنود . مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب كرد . ( رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند ) . گفت نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مى گويند ؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده ام . من آدمم , حرفهاى او را مى شنوم , پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قرآن را شنيد . تمايل پيدا كرد . اين امر منشأ آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم ( ص ) شد . بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرت رسول كردند تا اينكه عده اى از اينها[ به مكه] آمدند و قرار شد در موسم حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا , در عقبه وسطى , در يكى از گردنه هاى آنجا , رسول اكرم ( ص ) هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند . در آنجا رسول اكرم فرمود من شما را دعوتمى كنم به خداى يگانه و . . . و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد , من به شهر شما خواهم آمد . آنها هم قبول كردند و مسلمان شدند , كه جريانش مفصل است . زمينه اينكه رسول اكرم ( ص ) از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد . اين اولين[ حادثه]بود . بعد حضرت رسول ( ص ) مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد . اينهايى كه ابتدا آمده بودند , عده اندكى بودند , به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند و تقريبا جو مدينه مساعد شد . قريش هم روز بروز بر سختگيرى خود مى افزودند , و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند . در[ ( دارالندوه ]( تشكيل جلسه دادند , كه اين آيه قرآن يكسره اشاره به آنهاست[ . جلسه دار الندوهدار الندوه حكم مجلس سناى مكه بوده . مكه اساسا نه از خودش حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى , و نه تابع يك مركزى بود . يكنوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند . قرارى داشتند كه از هر قبيله اى چند نفر با شرايطى و از جمله اينكه از چهل سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشوند و درباره مشكلاتى كه پيش مىآيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى گرفتند , ديگر مردم قريش عمل مى كردند[ . ( دارالندوه]( يكى از اطاقهايى بود كه در اطراف مسجد الحرام بود . الان آن محل خراب شده و داخل مسجد الحرام است . در آنجا پيشنهادهايى كردند , گفتند بالاخره بايد به يك شكلى آزادى را از محمد سلب كنيم , يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يا لااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم , هر جا مى خواهد برود . در اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته اند پيرمردى در اين مجلس ظاهر شد با اينكه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه بدهند و گفت من اهل نجد هستم . گفتند اينجا جاى تو نيست . گفت نه , من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مى كنند صحبت و فكر دارم . بالاخره اجازه گرفت و داخل شد . و در اخبار وارد شده كه اين پيرمرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورت يك پيرمرد مجسم شد . به هر حال در تاريخ , او به نام[ ( شيخ نجدى]( معروف شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظر شيخ نجدى تصويب شد . آن پيشنهاد كه گفتند يك نفر را بفرستند پيغمبر را بكشد رد شد . همان شيخ نجدى گفت اين عملى نيست . اگر شما يك نفر بفرستيد , قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند كشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مى شود و حاضر شود اين كار را انجام دهد . گفتند او را حبس مى كنيم . گفت حبس هم مصلحت نيست زيرا باز بنى هاشم به اعتبار اينكه به آنها بر مى خورند كه فردى از آنها محبوس باشد , اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى رسد ولى ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى شوند , از نيروى مردم استمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند . پيشنهاد تبعيد شد . گفت اين از همه خطرناكتر است . او مردى خوش صورت و خوش بيان و گيرا است. الان به تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج دارد جذب مى كند[ .يك وقت مى بينيد] رفتدر ميان قبايل عرب چندين هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما . در آخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين شكل كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند , و از بنى هاشم هم يك نفر باشد ( چون از بنى هاشم , ابولهب را در ميان خودشان داشتند ) و دسته جمعى او را بكشند و به اين ترتيب خونش را لوث كنند , و اگر بنى هاشم ادعا كردند , مى گوييم قبيله شما هم شركت داشتند . حداكثر اين است كه به آنها ديه مى دهيم . ديه ده انسان را هم خواستند , مى دهيم . هجرت پيامبر اكرم (ص)همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرا بكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد ( همان حرفى كه به موسى گفته شد : & ان الملا يأتمرون بك يقتلوك فاخرج ) : و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوكاو يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين & . از مكه بيرون برو , خواستند شبانه بريزند . ابولهب كه يكى از آنها بود مانع شد . گفت شب ريختن به خانه كسى صحيح نيست . در آنجا زن هست , بچه هست , يك وقت اينها مى ترسند يا كشته مى شوند . بايد صبر كنيم تا صبح شود . ( باز همين مقدار وجدان و شرف داشت ) . گفتند بسيار خوب . آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى دادند , منتظر كه صبح بشود و در روشنايى بريزند خانه پيغمبر . اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين و مورخين استو در اين جهت حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه پيغمبر اكرم , على عليه السلام را خواست و فرمود على جان ! تو امشب بايد براى من فداكارى بكنى . عرض كرد يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد . فرمود امشب , تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر ميكشى . عرض كرد : بسيار خوب . قبلا على عليه السلام و[ ( هند بن ابى هاله]( آن نقطه اى كه رسول اكرم بايد بروند در آنجا مخفى بشوند يعنى غار ثور را در نظر گرفتند , چون قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه اى در كار باشد و اين دو , مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند . شب , على ( ع ) آمد خوابيد و پيغمبر اكرم ( ص ) بيرون رفت . در بين راه كه حضرت مى رفتند به ابوبكر برخورد كردند . حضرت, ابوبكر را با خودشان بردند . در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور , در غربمكه و در يكراهى است كه اگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجا نمى رود . مخصوصا راه را منحرف كردند . پيغمبر اكرم ( ص ) با ابوبكر رفتند و در آن محل مخفى شدند . قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعى بريزند و اينقدر كارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته كه حضرت كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كى كشت , بگويند هر كسى يك وسيله اى داشت و ضربه اى زد . اول صبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون نرود . ناگاه كسى از جا بلند شد . نگاه كردند ديدند على است . اين صاحبك رفيقت كجاست ؟ فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديد كه از من مى خواهيد ؟ گفتند پس چه شد ؟ فرمود : شما تصميم گرفته بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد , او هم خودش تبعيد شد . خيلى ناراحت شدند . گفتند بريزيم همين را به جاى او بكشيم , حالا خودش نيست جانشينش را بكشيم . يكى از آنها گفت او را رها كنيم , جوان است و محمد فريبش داده است. فرمود : به خدا قسم اگر عقل مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم كنند , اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند . از همه تان عاقل تر و فهميده ترم . غارثورحضرت رسول ( ص ) را تعقيب كردند . دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسيدند . ديدند اينجا اثرى كه كسى به تازگى درون غار رفته باشد نيست . عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است , و مرغى هست و لانه او . گفتند نه , اينجا نمى شود كسى آمده باشد . تا آنجا رسيدند كه حضرت رسول ( ص ) و ابوبكر صداى آنها را مى شنيدند و همين جا بود كه ابوبكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسيد . اين آيه قرآن است, يعنى روايت نيست كه بگوييم فقط شيعه ها قبول دارند و سنيها قبول ندارند . آيه اين است : & الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا & . يعنى اگر شما مردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد , خدا او را يارى كرد و يارى مى كند همچنانكه در داستان غار , پيغمبر را يارى كرد , در شب هجرت در حالى كه آن دو در غار بودند[ . ( هما](نشان مى دهد كه غير از پيغمبر يكنفر ديگر هم بوده است كه همان ابوبكر است . & اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا & . ( كلمه[ ( صاحب](اصلا در لغت عرب يعنى همراه . حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى گويد : صاحب ) . آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت : نترس , غصه نخور , خدا با ماست . & فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها & ( 1 ) خداوند وقار خودش را بر پيغمبر نازل كرد . ديگر نمى گويد وقار را بر هر دو نفر نازل كرد . رحمت خودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تأييد نمود . نمى گويد هر دو را تأييد كرد . حالا بگذاريم از اين قضيه .
صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||
|